داستان کودک | هدیه‌ی‌ روز دختر
  • کد مطالب: ۱۶۲۱۱۲
  • /
  • ۳۱ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۳:۱۵

داستان کودک | هدیه‌ی‌ روز دختر

خیلی از دخترها روز دختر از دیگران هدیه‌ می‌گیرند: یک روسری، یک کتاب، یک شاخه گل و ... . هدیه‌ی زهرا هم یک هدیه‌ی‌ خیلی‌خیلی خوب بود.

لیلا خیامی - خیلی از دخترها روز دختر از دیگران هدیه‌ می‌گیرند: یک روسری، یک کتاب، یک شاخه گل و ... . هدیه‌ی زهرا هم یک هدیه‌ی‌ خیلی‌خیلی خوب بود.

خاله بلقیس با خوش‌حالی گفت: «زهراجان، دارم می‌روم. همین فردا بلیت می‌گیرم. به امید خدا روز تولد حضرت معصومه(س) توی حرمش هستم.»

نگاهی به خاله انداختم و گفتم: «خوش به حالتان! من هم خیلی دوست دارم بیایم قم، حرم حضرت معصومه(س) را ببینم. شنیده‌ام حرمش خیلی قشنگ و باصفاست.»

خاله بلقیس لبخندی زد و رفت توی فکر. بعد هم بلند شد و چادرش را سرش کرد و از خانه بیرون رفت. شب بعد از شام، خاله بلقیس خبر رفتنش را به همه اعلام کرد.

مامان با شادی گفت: «خوش به حالت خواهر!» بابا لبخندزنان گفت: «به سلامتی! برای ما هم دعا کنید.» خاله بلقیس همان‌جور که با گوشه‌ی روسری‌اش بازی می‌کرد گفت: «یک چیز دیگر هم هست که باید بگویم، البته اگر شما قبول کنید.»

مامان و بابا با تعجب به خاله نگاه کردند. خاله بلقیس یک گره به گوشه‌ی روسری‌اش زد و گفت: «می‌دانید که تولد حضرت معصومه(س) روز دختر هم هست و من همیشه برای روز دختر یک هدیه‌ی کوچولو به زهرا می‌دهم.

امسال اگر اجازه بدهید، برای هدیه می‌خواهم زهرا را با خودم به قم ببرم و دوتایی برویم زیارت.» مامان و بابا چند لحظه ساکت ماندند و به هم نگاه کردند.

بعد لبخندزنان گفتند: «معلوم است که اجازه می‌دهیم!» من از خوش‌حالی پریدم توی بغل خاله و لپش را محکم بوسیدم. مامان همان‌جور که ما دوتا را نگاه می‌کرد گفت: «اصلا چه‌طور است من هم مرخصی بگیرم و سه‌تایی برویم؟!»

بابا که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت، یکدفعه سرفه‌اش گرفت. مامان با دستپاچگی گفت: «چی شد؟!» بابا لبخندی زد و همان‌طور که سرفه می‌کرد گفت: «چیزی نیست. خوبم. فقط فکرش را نمی‌کردم همه مسافر شوید و تنها بمانم!»

فکری کردم و گفتم: خب، می‌شود تا ما بر‌می‌گردیم، خانه‌ی مادربزرگ بمانی.» بابا فکر کرد. سرش را تکان داد و گفت: «فکر بدی هم نیست. می‌توانم هر روز از مرباها و ترشی‌های خوش‌مزه‌ی مادربزرگ بخورم!»

همه زدیم زیر خنده و با شادی شروع کردیم به برنامه‌ریزی که چه‌کار کنیم و چه با خودمان ببریم. روز بعد، بابا رفت یک آژانس مسافرتی و سه تا بلیت رفت و برگشت برای قم خرید.

ما هم مشغول بستن چمدان‌هایمان شدیم. زمان مثل برق و باد گذشت و روز رفتن رسید. بابا تا ایستگاه قطار همراه ما آمد. قطار که راه افتاد، به خاله بلقیس گفتم: «ممنون خاله‌جان! این بهترین هدیه‌ای بود که گرفته‌ام. ممنون که پیشنهاد دادید با هم برویم.»

خاله لبخندی زد و گفت: «قابلی نداشت. اصلا سفر دسته‌جمعی خیلی بهتر است.» بعد هم شروع کرد به حرف زدن با مامان.

من هم از پشت شیشه‌ی قطار مشغول تماشای منظره‌های اطراف شدم و همان‌جور که نگاه می‌کردم، توی دلم گفتم: «حتما حرم حضرت معصومه(س) خیلی قشنگ و باصفاست. چه خوب که می‌توانم به زیارتش بروم! چه‌ خوب شد با هم می‌رویم.»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.